راهی سفر شدم تا عشق را در سکوت لحظه های پر مهر آفرینش در یابم و می اندیشیدم چگونه عاشقان صلح و دوستی به شمشیر نادانی و جاهلت قوم چون مسیح بر صلیب می شوند و تنها افسوسی می ماند و ماتمی.
قرارمان ساعت ۱۱:۳۰ روز سه شنبه ۲۱ آبان در راه آهن تهران بود. ساعتی بعد در واگن ها نشسته بودیم و فائقه راهنمای گروه ضمن معرفی دوستان نقشه پرینت شده جزیره هنگام و مسافت و مسیری را که باید آن را دور می زدیم برایمان توضیح می داد. در نگاه او آوازی بود که با شور و شیدایی در می آمیخت و ما را در افسون سفری که در پیش رو داشتیم مشتاق تر می کرد .
از شهر که دور می شدیم سرعت قطار هم به تدریج بیشتر شد و هم زمان با آن ما هم یکی یکی بارهای زندگی را بر زمین گذاشتیم و آماده می شدیم تا لحظه های ناب زندگی را تجربه و در آغوش گیریم .
ساعتی بعد موبایل و اینترنت و کامپیوتر و دنیای صرف ماشینی جای خود را به طبیعت داد. از شیشه ها بیرون را تماشا می کردیم. آسمان آبی، ابرها با اشکال خاص و متفاوت، کویر، زمین و کوه. عشق و امید و زندگی در هماهنگی کامل، روح و جسم خسته مارا به مهمانی خویش فرا خواندند .
از همان ابتدای سفر یکی از هم سفران، ناهید که با تب و لرز و یک کیسه دارو به این سفر امده بود تعجب و حیرت مرا برانگیخت و به پشتکار و مقاومت او آفرین گفتم.
وقت ناهار سفره رنگین و زیبایی فراهم شد و همه به دور هم جمع شدیم. بعد از خوردن ناهار دوستان از خودشان، تجربه ها، و از تلخی ها و شیرین های زندگی، از داستان بودن و رفتن و جاری شدن، از طرح یک سفر دیگر به قسمتی از وجودمان و از شرق و غرب، شمال و جنوب این سرزمین و خاک پر گهر و زیبا گفتند و ترانه سرودند. باورمان نمی شد ساعت ۱۱ شب است، خواب را بهانه کردیم و به استراحت در آغوش ستاره ها و ماه که از پشت شیشه ها با بازیگوشی ما را نظاره می کردند به خواب رفتیم .
۸ صبح روز ۲۲ آبان در بندر عباس بودیم و با کشتی به قشم رفتیم و از آن جا جزایر را پشت سر گذاشته و بعد از شیب دراز با قایق به هنگام جدید رفتیم. بعد از رسیدن در یکی از آلاچیق های کنار دریا نشستیم و بعد از کمی استراحت با ناهار بسیار خوشمزه میگو و ماهی پذیرایی شدیم و ساعتی بعد وسایل اضافه را آنجا گذاشتیم و با آب و کوله سبک پیاده روی از هنگام جدید را آغاز کردیم.
امواج آرام آب، ماسه های نرم کنار دریا و قدم زنان از میان آن ها عبور کردن، اشکال زیبایی از خاک و صخره و تونل های بی نظیری که از برخورد آب و خاک و باد به وجود آمده بود ما را هر دم مسحور خویش می کرد. ساحل نقره ای در نور خورشید می درخشید و درخشش آن، ما را حیران خود کرده بود. به راستی آفرینش به پاس قدردانی از کسانی که به مهر او را در آغوش می گیرند هر دم با شگفتی ها و زیبایی هایش هدیه ای که بیشتر به معجزه می ماند به دوستدارانش هدیه می دهد.
پرندگان مختلف دریایی، خرچنگ ها، توتیا، ستاره دریایی ( به زبان محلی ساعتی)، صدف های رنگی بی نظیر. جبیر و کرکس و . . . . و آب که هر دم به رنگی در می آمد وسعت نگاهمان را تا دور دستها می برد.
بین راه چند استراحت کوتاه داشتیم و بعد از حدود ۴ ساعت به روستای قیل که در حال حاضر ۲ خانوار آن جا زندگی می کنند رسیدیم و با غروب آفتاب در پهنه بیکران دریا با نورهای رنگی به پرواز در آمدیم. ساعتی بعد با همکاری دوستان و تلاش محمد مهربان و دقیق، آتشی بسیار عالی برپا شد. صدای شکستن هیزم ها و امواج دریا و باد ملایم وجودمان را بی قرار کرده بود که با صدای دوست داشتنی و دل نشین نگار عزیز و همراهی دوستان دیگر زمانی را در بی زمانی سیر کردیم. شام را در نور مهتاب و کنار آتش خوردیم و سپس چای هیزمی هم آماده شد و دوستان به گپ و گفتگو و با خوشحالی از این که شب را مهمان زمین هستند و آسمان سقف خانه اشان خواهد بود آشتی با طبیعت را در وجودشان زنده کردند.
صبح قبل از صبحانه دوستانی برای دیدن طلوع خورشید به تپه های اطراف رفته بودند. فریده می گفت : برای دیدن طلوع خورشید از این تپه به آن تپه می رفتم. بعد از مدتی ایستادم هیچ چیز به جز سکوت و طبیعت در اطرافم نبود، حس می کردم تمام دنیای اطرافم خالی و در برزخ و سرگردانی قرار دارم و با احساسی که به کلام نمی آید، اندیشیدم نور در کنار و در وجودمان خانه دارد و ما با چه تلاشی روزها و سال ها به دنبالش زندگی را پشت سر می گذاریم و رنج می بریم. صبحانه بسیار مفصل و خوشمزه ای را خوردیم و ساعتی بعد با جمع آوری چادرها و وسایل دیگر برای ادامه پیاده روی به سمت هنگام قدیم آماده شدیم.
بعد از ساعتی راه پیمایی زیر سایه درختی به استراحت پرداختیم. خورشید به زیر ابرها نمی رفت و دلش می خواست تلاش این گروه ۱۵ نفره و عاشق راه و تجربه را ببیند که با همراهی و دوستی در کنار هم راه را می ساختند.
حس کار مشترک و گروهی بسیار بالا بود. فاطمه مثل خواهری مهربان بود. نگاهش می درخشید. بعد از طی کردن مسیری زیاد، دوستان به آب زدند وبعد از آب تنی با همان لباس های خیس به راه پیمایی ادامه دادند. هیچ شتابی در کار نبود. فرشته عزیز با پرندگان پرواز می کرد و از حواصیل و اگرت و گیلان شاه، سلیم و کاکایی و پرستو دریایی و عقاب عکس می گرفت و در کنار قاب های عکسش تک تک ما را نیز مهمان می کرد.
به راستی سرزمین رازگونه را در زیر قدم هایمان حس می کردیم و از اعجاب آن چه که خداوند آفریده بود هر لحظه را سپاس می گفتیم.
بعد از حدود ۵ ساعت راه پیمایی، هنگام قدیم را از دور دیدیم و خیلی خوشحال شدیم آن جا تقریباً از سکنه خالی است اما امیدوار بودیم شاید بتوانیم آب خنکی پیدا کنیم. بعد از رسیدن به آنجا دوستان غواصی به ما ۲ بطری آب یخ دادند که بعد از تقسیم بین گروه با جرعه جرعه خوردن آن حال وهوای جالبی را حس می کردیم و احساس کردیم خوشمزه ترین آبی ست که تا حالا خورده ایم. ساعتی در سایه نشستیم و بعد از خوردن ناهار به راه افتادیم، دیگر چشم و دل مان به دیدن معجزه ها عادت کرده بود که باز چشم اندازی باور نکردنی همراه با هدایای طبیعی بر زمین و دریا آه از نهادمان برآورد. آب به داخل دریا کشیده شده بود و زمین وسیعی که پر از جاذبه های باور نکردنی بود، رویا و واقعیت را با هم درمی آمیخت. یکی از زیبایی ها شنیدن صدای (تق تق ) خرچنگ ها در مقیاس بسیار وسیع و دیگر جاذبه ها بود که به راستی قادر به بیان آن ها نیستم.
نور خورشید و گرمای بسیار انرژی زیادی را از ما گرفته بود، خسته شده بودیم ولی همچنان به آرامی و نرمی کنار ساحل راه می رفتیم و عشق را زمزمه می کردیم. دوباره به آب زدیم و مهمان دریا شدیم و تن و جان خسته را به آب سپاردیم. همه به درون آب رفتیم و با شادی و شور و اشتیاق زندگی را فریاد زدیم. در میان امواج، آرمان چون ماهی با مهارت شنا می کرد و سکوتی که او را در تمام راه همراهی می کرد به ما آموخت، گاه می توان با سکوت و آرامش با هستی و جهان اطراف هماهنگ تر شد.
بعد از حدود ۱۳-۱۴ کیلومتر راه پیمایی و آب تنی در آب نسبتاً گرم، برگشت به خانه برایمان بسیار دلچسب بود. ساعتی بعد نزدیک به غروب با آمدن قایق به خانه روستایی بر گشتیم.
در خانه بعد از گرفتن دوش، چای و شیرینی و تنقلات دیگر همراه با بیان احساسات دوستان از این سفر محیط فرح بخشی را به وجود آورده بود. مریم و فاطمه خواهران دوست داشتنی گروه بودند که مریم با گرفتن عکس های بسیار جذاب و دوست داشتنی، دل همه ما را برده بود به راستی مشاهده عکس ها و نگاه خاص او از دریچه دوربین بسیار زیبا و فوق العاده بود.
بعد از آن کنار ساحل رفتیم و قدم زنان دل به آوای مهرآگین طبیعت دادیم و سپس در خانه دوستمان آقای هنگامی قلیه ماهی خوشمزه ای آماده شد که طبخ آن را نیز آموزش دادند. یکی از دختران خانه هم با هنرنمایی و مهارت زیاد روی دست و مچ دوستان با حنا رنگ گل و عشق می زد که دیدنش برایمان بسیار جالب بود.
شب را در خانه روستایی به عشق دیدن دلفین ها به صبح رساندیم. صبح زود همگی آماده شدیم که به دریا برویم. وسایل را جمع و در آلاچیق کنار دریا گذاشتیم و سوار قایق شدیم. شور و خاصی وجودمان را فراگرفته بود. زیبایی محسور کننده آب و خورشید و ابر و جاذبه های دست نخورده کنار ساحل و صخره بی نظیر بود باورمان نمی شد این همه عظمت و شکوه و زیبایی را در یک مکان دید .
روز قبل قسمت زیادی از جزیره را پیاده دور زده بودیم و امروز در قایق از منظره دریا به آن نگاه می کردیم و احساس می کردیم روح آن جا وجودمان را به آشتی و صلح درونی پرواز داده است. بر فراز صخره ای کرکس مصری با غرور و شکوه به دور دست ها نگاه می کرد، حواصیل قدم زنان عشق را دوره می کرد و پرستو دریایی ماهرانه به هنگام شیرجه در آب افسانه می ساخت. ماهی های رنگی در زیر آب شفاف و روشن از ماهی سیاه کوچولو و قرمز داستان سرایی می کردند و لاک پشت پوز عقابی با شنا به آرامی آماده می شد تا چند ماه دیگر در کنار ساحل ماسه ای فرزندانش را به هستی هدیه دهد.
و همچنان قلب و نگاه ما برای دیداری می تپید. نگاه مهربان سهیلا که در تمام طول سفر آرام و با وقار در کنارمان بود به دنبال دلفین های بازیگوش در آب به عمق دریا می رفت تا آرزوی دیدارمان را به گوش آن ها برساند. ساعتی بعد فریادها به هوا برخاست و نگاه ما در هیجان یک دیدار به شور و شیدایی بدل شد. زمان از حرکت ایستاده بود دلفین ها پرواز می کردند، گاه به زیر قایق می رفتند و دوستان شادی اشان را فریاد می زدند.
باور کردنی نبود، حسی آمیخته از آشتی و مهربانی و زیبایی، حسی آمیخته از دوستی و محبت و شادی و بهشتی که در زمان حال به تک تک ما هدیه می شد قلب مان را مملو از سپاس و شکرگذاری می ساخت.
انگار همه چیز مثل یک چشم به هم زدن بود. دقایقی بعد به سمت ساحل برگشتیم همه از هیجان این دیدار ساکت و مبهوت نشسته بودیم به آلاچیق آمده و در صلحی باورنکردنی صبحانه را نوش جان و بعد با قایق راه برگشت به قشم را پرواز کردیم.
برای تکمیل سفر به دیدن کروکودیل ها رفتیم که دیدنشان از نزدیک و ابهت شان با وجود سیم خاردار دل آدم را به لرزه می آورد. دیدار بعدی ما از دره ستارگان بود که جاذبه اش ما را به جلو می کشاند و صدای طپش قلبش راز هزاران سال تلاش آب و خاک و باد را بر این پهنه با اثری به یادماندنی و زیبا به یادگار گذاشته بود. دیدن چند راسو در نزدیکی این محل که به دنبال هم می دویدند و بازیگوشی می کردند خیلی جالب بود.
بعد از بازدید از خربس به سرعت به اسکله برگشتیم و سوار بر کشتی به سمت بندر عباس و بعد راه آهن رفته و درساعت ۳ بعد از ظهر جمعه به سمت تهران حرکت کردیم. وسایل را در کوپه ها گذاشته و به آهنگ صدای قطار بیرون را نگاه و ساکت به عبور زمان چشم دوختیم. پرستو هم سفر خندان ما گفت باورم نمی شود، انگار مدت زمان زیادی ست که در این سفر بوده و حس متفاوتی را تجربه کرده ام.
استراحتی داشتیم سپس دوستان دور هم جمع شدند و با قصه ها و خاطره های شیرین و دوست داشتنی از این سفر جذاب و هیجان انگیز تجربه ها را که واقعیت زندگی را بیان می کرد به مهر و دوستی برای هم زمزمه کردند.
جسم مان خسته بود اما روح مان تازگی و طراوت پیدا کرده بود انگار که سال هاست همدیگر را می شناسیم حس و حال جالبی که نمی توان آن را در هیاهوی شهر پیدا کرد. حدود بیست ساعت و گذر از شهرهای بسیار و دیدن طلوع خورشید، دشت و کوه و صحرا، شنبه ۲۵ آبان نزدیک ظهر به تهران رسیدیم.
بعد از ۵ روز سفر و تجربه، لبخند و مهربانی و عشق را در کوله هایمان به یادگار گذاشتیم تا برای دل تنگی ها و خستگی های روزهای کار و تلاش و پیکارمان مرهمی باشد و من هم دل در گرو دوستان جدید و قدیم در اعماق اقیانوس وجودشان به نرمی و عشق، محبت را بهانه ساخته تا شادی و خاطره ها را به یادگار شعر و ترانه سازم.
سفرنامه فاطمه عابدینی – آبان ۱۳۹۲