سال ۱۳۹۸ با همه حرف و حدیثهای تلخ و شیرین برای من طلایهدار تاریخ سفری خاص شد. سفر به دورترین نقطه از خاک سرزمینم، سفر به جزیره ابوموسی.
زمستان سال ۸۵ بود که برای اولین بار به سواحل جنوبی کشور سفر کردم، لذت سفری متفاوت که شامل پیادهروی بخش عمدهای از ساحل هرمز بود، پایهگذار سفرهای بعدی به این سبک به جزایر بکر جنوب در قالب تور یا سفر شخصی شد. جزایر قشم، لارک، هنگام، هندورابی، لاوان، مارو و حتی بنی فارور !
اما وسوسه دیدن یکی از دورترین و دستنیافتهترین جزایر خلیج فارس که برای همه ما نام آشنای بخش پایانی اخبار هواشناسیست دغدغهای چند ساله بود. ابوموسی یا بوموسی از جزایر تاقدیسی-زاگرسی خلیج فارس با وسعت ۱۲ کیلومتر مربع، مرکز شهرستان ابوموسیِ استان هرمزگان است و علاوه بر موقعیت استراتژیک، یکی از مراکز صدور نفت خام کشور شمرده میشود.
با توجه به موقعیت خاص و حساسیت بالای جزیره، مدتها تلاش و پرس و جو برای یافتن راه سفر به نتیجه نرسیده بود. معرفی این منطقه بهعنوان منطقه گردشگری در دوره نهم ریاست جمهوری بارقه امیدی برای این انتظار بود، تا سال ۹۶ که پیگیریام در برگشت از جزیره بنی فارور و اقامت در بندر کنگبه نتیجه رسید و از نحوه سفر کاملا مطلع شدم و بیتاب و بیقرار!
پیگیریهای زمستان ۹۷ متاسفانه راه به جایی نبرد و حکایت از دلخوریهایی بین رابطین کنگ و ابوموسی داشت! تا رسیدیم به سال ۹۸٫ پس از تماسهای چندباره و ارسال کپی مدارک هویت برای گرفتن مجوز بالاخره تاریخ نیمه اول بهمن ماه تعیین شد، با اما و اگرهای بسیار در مورد شرایط هوایی و دریا!
برنامه مقرر ما پرواز از تهران به بندرعباس و از آنجا با سواری به بندر کنگ و صبح روز بعد حرکت با کشتی به ابوموسی بود. دوشنبه ۱۴ بهمن ماه هنوز بارهای گروه ۴ نفره ما در فرودگاه بندرعباس تحویل نشده بود که تماس رابط محترم (آقای زارعی) خبر از کنسلی حرکت کشتی برای فردا می داد. گرچه با پذیرفتن تمام ریسک ها راهی شده بودیم اما کمی دمغ شدم و سعی کردم با گرفتن اطمینان از آقای زارعی به نگرانی و اضطرابم غلبه کنم.
هرچند در سفرهای گروهی شرایط و موقعیت های مشترکی را تجربه میکنیم اما گاهی لذتهای ما مثل برداشتهای ما از سفر از جنس یکسانی نیست: این سفر برای دوستان من فقط یک سفر تفریحی بود، برای استراحتی کوتاه بعد از مدتها کار و فعالیت یا بهطور خاصتر تجربهی جدید جزیرهای دیگر، که با فرض کنسل شدن، فقط نوع و کیفیت سفر براشون تغییر می کرد، اما برای من مثل هدف و خواستهی مهمی بود و قطعاً از دست رفتن این فرصت برام سخت و سنگین بود. میدانستم لحظه سوار شدن کشتی ابوموسی مثل لحظه نشستن داخل قایق بنی فارور لحظه باارزشی خواهد بود که با همکاری ابر و باد و مه و خورشید و فلک و نیز بختیاری من فراهم شده است. البته از جنس ارزشها و لذتهایی که ممکن ست به نظر دیگران مسخره و عجیب باشد!
این تفاوت در مورد تجربیات سخت و تلخ سفرهم مصداق پیدا میکند. گاهی برداشتها فقط محدود به تحمل و تعامل با شرایط و نهایتاً ذکر خاطرهای یا گذاشتن داغی پشت دست است! در حالیکه میتواند به اندازه شناخت و دریافتی به عمق ساعتها مطالعه و کلاس و آموزش مغتنم باشد.
با امید به انجام سفر در روز بعد و با توجه به سفر قبلی به کنگ و تکراری بودن آن، پیگیر برنامهای جدید شدیم.
تماشای طلوع و انجام ورزشی صبحگاهی در ساحل زیبای کنگ و صرف صبحانهای محلی در اقامتگاه زیبای آقای زارعی (اقامتگاه بومگردی یوسفی)، آغازگر روزی پربار اما دور از شتاب زدگیهای همیشه سفرها بود.
شاید تاحدی غیرقابل باور و فانتزی به نظر بیاید اما بارها و بارها در سفرها حضور جریان یا نیرویی را احساس کردهام که گاه با وجود حساسیت و وسواسم در برنامهریزی با تغییرات ناخواسته اتفاقات بهتری را رقم میزند. حضوری که به “الهه سفر” (حتماً در روزگار باستان چنین الههای تعیین شده بوده!) نسبت میدهم که با مهربانی و لطف همه چیز را خیلی بهتر و درستتر از برنامه ریزی خودم پیش میبَرد!
اقامت اجباری ما در کنگ هم زمان شد با اجرای مجدد مراسم رزیف خوانی و برافراشتن بادبان تنها لنج بادبانی کنگ که با لطف آقای زارعی و هماهنگی ایشون شاهد این رویداد جالب و دیدنی بودیم که گویا اولین عنایت الهه سفر بود. مراسم رزیف خوانی به رسم ملوانان قدیمی موقع دریانوردی یا بالا بردن بادبانها خوانده میشده که در حال حاضر در جشنها و اعیاد هم اجرا میشود.
بندر کنگ که سابقهای دیرینه در دریانوردی، لنجسازی و برگزاری آیینهای دریایی دارد روایتگر بخشی از میراث دریانوردی اهالی خلیج فارس هم هست. البته مراسمی که در حضور ما برگزار شد مراسمی نمادین برای گزارشی در صدا و سیما بود. از مراسمی که حدود یک ماه قبل و پس از ۵۰ سال از کنارگذاشته شدن لنج های بادبانی برگزار شده بود و با احیای این سبک کهن دریانوردی و با حضور دریانوردان پیش کسوت، واقعاً این لنج به دریا سپرده شده بود، با خبر بودم. نکته بسیار جالب اینکه خرید این لنج از بندرگناوه و بازسازی آن تماماً با سرمایهگذاری شخصی علاقمند انجام شده بود.
این پیرمرد کوچک جثه عبدا… عیسی از ناخدایان قدیمی و مجرب کنگ بود که بازسازی و تعمیر این لنج قدیمی را برعهده داشت و جالب اینکه علیرغم وجود گروهی از دریانوردان با تجربه، برافراشتن بادبان ها تا زمان حضور او ممکن نشد و این فرصتی بود برای ما تا بهطور کامل از فضای لنج بازدید و عکاسی کنیم.
همراهی با میزبان خوشرو و صبورمون در خرید ماهی تازه از بازار ماهی کنگ برای ناهاری که تصور می کردیم الان در اقامتگاه منتظر ماست قسمت بعدی برنامه بود!
با امید برای دیدن کلوتهای منطقه سرخور که دومین جاذبه جدید و هیجان انگیز کنگ برای ما بود با چرتی نیمروزی به استقبال ناهاری به یاد ماندنی رفتیم. هرچند با حضور گروه فیلم برداری صدا و سیما و اصرار به حضور ما در گزارششون ماهی دلچسب و خوشمزه ما سرد شد.
کلوتهای منطقه سرخور
شاهکار کم نظیر دیگری از طبیعت که جاذبه گردشگری خوبی برای منطقه محسوب میشود. هرچند از نمونههای مشهور مشابه چیزی کم ندارد ولی با مخالفت بزرگان روستا در جذب بازدیدکننده تاکنون گردشگری آن راه به جایی نبرده است. برای پیدا کردن دهیار و راهنمای نازنین روستا خانم بوچ کمی زمان از دست دادیم اما با عجله فاصله نیم ساعتی ده تا کلوت ها را پشت سر گذاشتیم. پدیده جالب دیگر این منطقه حضور پشههایی با قابلیت خاص بود. پشههایی درشت هیکل که از روی لایههای لباس و در حال حرکت از تغذیه طعمههای جدید هم دست برنمیداشتند.
با وجود همراهی سمج و دردناک پشهها که از هیچ نقطهای چشم پوشی نمیکردند، دوست داشتیم ساعتها در فضای کلوتها قدم بزنیم و اشکال متفاوت آنها را از زاویههای مختلف به تماشا بنشینیم. حیرانی ما در برابر عظمت این اشکال شگفت و سرگردانی در گستره خلوت دل انگیز کلوتها، لذتی غیر قابل توصیف و دومین شگفتی برنامهریزی نشده سفر برای ما بود.
گپ و گفت با خانم بوچ برای من تکرار تجربه آشنایی با دختران روستایی جوان با انگیزهها و آرمانهایی متفاوت بود. جوانههایی که باید عمقی از خاک سنت و تعصب و محدودیت را پشت سربگذارند تا به مسیر پویایی شون برسند. دختری که علاوه بر تحصیل برای زندگیش و روستاش برنامه و هدف داشت و من میدانستم مسیری که پیش رو دارد جادهای ست خاکی و ناهموار!
روز اول:
حرکت به سوی ابوموسی
کشتی مسافربری سپاه که از پایگاهی در نزدیکی بندرلنگه صبح روز چهارشنبه ۱۶ بهمن ماه به سمت ابوموسی حرکت میکرد نوید بخش تحقق آرزوی کوچک من بود. شنیدهها حکایت از بروز تهوع حین حرکت کشتی داشت به همین خاطر از خوردن صبحانه صرف نظر کرده و برای اطمینان بیشتر قرص ضدتهوع هم خوردیم. طبق هماهنگی باید حدود ساعت ۷:۳۰ اعلام حضور می کردیم. عبور ماشین ما از گیت و چک کردن اسامی در لیست سپاه و همراه شدن یک سرباز با ما جهت حفظ امنیت بیشتر هیجان و اضطراب بیشتری به برنامه میداد. محوطه اطراف کشتی شلوغ بود، در یک سمت خانوادهها با بار و بچههایشان بودند و در سمتی دیگر انبوه سربازانی که برای رفتن به جزیره در صف ایستاده بودند. یک سوم فضای داخل مختص خانوادهها بود که نیمی بومی و نیمی از خانوه نظامیان بودند. خانم محجبهای که کنارم نشسته بود از ساکنان نظامی جزیره بود که همراه همسرش از شیراز به جزیره برمیگشت و اینطور که میگفت برنامهشون دو ماه کار و دو هفته مرخصی ست. بیش از یک ساعت طول کشید تا بالاخره کشتی حرکت کرد. متاسف به ماندن در کابین و امیدوار به رفتن روی عرشه تسلیم اثر قرص مذکور، حدود نیم ساعت به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم بلافاصله گوگل مپ را چک کردم و موقعیتمان را در یک چهارمی مسیر جزیره دیدم و با علامت گذاری اون نقطه این لحظه از این سفر دریایی را ثبت کردم.
بعد با احتیاط و آماده شنیدن تذکر از مامورین کشتی خودم را به عرشه رساندم و غرق تماشای دریای بیکران و این آبی مسحور کننده شدم. وقتی دیدم بعضی خانوادهها هم برای عکاسی روی عرشه میآیند، دل و جرات پیدا کردم و خودم را به جلو کشتی رساندم. تصمیم داشتم طبقه بالا را هم ببینم که با شنیدن تذکر سرجام برگشتم. دو همسفر دیگه هم بیدار شدن و روی عرشه آمدند اما نفر چهارم ما چنان غرق خواب بود که نگران از اووردوز داروی مذکور با زحمت تونستیم بیدارش کنیم. بعد از دو ساعت و نیم سفر دریایی ما به پایان رسید. توقف کشتی و رسیدن به جزیره همراه بود با هیاهوی مسافران و جنب و جوش و صف کشیدن انبوه سربازها روی اسکله. تصویری متفاوت که حکایت از جزیرهای خاص و تجربهای جدید داشت.
حالا به ابوموسی رسیده بودم مثل کودکی که اسباب بازی مورد علاقه اش را توی دستانش گذاشتهاند و از این مالکیت احساس پیروزی میکند خوشحال بودم و مشتاق آغازی دیگر.
همراه آقای حسینپور میزبان ما و مالک اقامتگاه از اسکله به محل اقامت مون رفتیم. دیدن خانوادهای سه نفره جلوی در اقامتگاه که در حال تحویل آنجا و ترک جزیره بودن خیلی جالب بود. مادر خانواده با روی خوش و انرژی بسیار از اوقات خوشی که حدود چهار روز در ابوموسی همراه همسر و دختر کوچکش داشت برامون گفت و اینکه هرچند اقامتگاه ظاهر شیک و تمیزی ندارد اما بهعنوان تنها گزینه جای بدی هم نیست و مستقل و راحت هست.
آقای نادر حسینپور یا همون عمو نادر، هموطن عزیزی از بشاگرد بود که به گفته خودش حدود ۲۰ سال بود در ابوموسی زندگی می کرد. گویا کارمند اداره برق جزیره بود که حالا کنار باغی که با همت و سلیقه و با بعضی گیاهان منطقه بلوچستان مثل انبه و چیکو و .. به ثمر نشانده بود واحد اقامتی هم ساخته بود. باغ زیبایی که با ساختن یک کپر با تزئینات بلوچی و گذاشتن چند تخت و چراغهای متعدد باصفاتر هم شده بود.
هرچند با جستجوهای اینترنتی اطلاعاتی از یاداشتها و خاطرات ثبت شده کسب کرده بودم اما لازم بود توضیحات بهروز و بیشتری از آقای حسینپور بشنویم. بنابراین درباره غذا و خرید و از همه مهمتر مسیرهای مجاز برای پیادهروی و ساحلگردی سوال کردیم.
کلاً دو محدوده مشخص و آزاد در شمال جزیره وجود داشت که با امکانات اندکی مثل آلاچیق و سرویس بهداشتی و با نام پارک مشخص شده بود و اهالی میتوانستند برای پیک نیک، ماهیگیری و تفریحات آخر هفته استفاده کنند. یکی از اونها پارک غدیر و در نزدیکی اقامتگاه بود و دیگری پارک دولت.
تنها رستوران جزیره (شبهای جزیره) در فاصله کمی از ما قرار داشت بنابراین بعد از گذاشتن وسایل در خانه راهی رستوران شدیم تا بعد از ناهار جزیرهگردی مون را شروع کنیم، درحالیکه قرار بود فردا بهطور کامل در جزیره باشیم ولی هنوز از ساعت و نحوه برگشت روز سوم بی اطلاع بودیم و منتظر اطلاعرسانی عمو نادر.
بعد از خوردن ماهی خوشمزه شیر کبابی و قُدر سرخ شده که دومی برامون کاملاً جدید بود و ما به اشتباه قَدر گفته بودیم راهی ساحل یا بهتر بگم پارک ساحلی غدیر شدیم.
از اونجایی که فاصلهمون با پارک ساحلی مقصد را نمیدانستیم با آژانسی که عمونادر گفته بود تماس گرفتیم. آقای زاهدی راننده شوخ طبع و با نمکی با لهجه بندری بود و اینطور که میگفت از ۳۰ سال پیش به جزیره آمده بود، میگفت سالها پیش از ادارهای که در بندرعباس کار می کرده بهقول خودش تبعید یا منتقل میشود و دو گزینه برای انتخاب داشته: یکی جزیره کیش و دیگری ابوموسی. نگرانی از بزرگ شدن بچه ها در فضای کیش باعث شده ابوموسی را انتخاب کند و بعد از بازنشستگی، با وجود برگشت خانواده اش ترجیح داده بود اینجا بماند. ظاهرا ابوموسی را دوست داشت و بعداً متوجه شدیم که علیرغم ظاهر خودش و ماشینش که یک پراید نسبتاً داغون بود گویا صاحب لنج هم هست و دستی در بیزینس دارد.
آلاچیق های کنار ساحل نشانهای از محدوده مجاز یا همان پارک غدیر بود، هرچند سمت چپ روی صخرهای رنگین سامانه ضدهوایی هم به چشم میخورد.
تذکرها و تاکیدها را بهخاطر آوردم که نباید از محدوده مجاز خارج شویم و به جایگاه های ضدهوایی و فنسکشی شده هم نزدیک نشویم. یادآوری تجربه سالها پیش در جزیره لارک و نگرانی راندهشدن از این بهشت باعث میشد کمی سربراه شوم.
هرچند شوق رسیدن به ترکیب منحصر بهفرد آبی درخشان دریا و صورتی صخرهها دلیل کافی برای ازخود بیخود شدن بود.
به رسم همیشگیمون خط ساحل را در پیش گرفتیم، همون اول راه مجبور شدیم به آب بزنیم و البته حضور پدر و پسری که برای ماهیگیری اومده بودند و در همون جهت پیش میرفتند تا به نقطه مناسبی برای قلاب برسند به ما هم جرات پیشروی میداد چون در واقع ما مجبور بودیم از صخرههای زیر ضدهوایی عبور کنیم . خوشحال از این موضوع راه افتادیم و هرجور بود از روی صخرهها و سنگها راه پیدا میکردیم و هرچقدر ماهیگیرها جلوتر میرفتند امیدوارتر میشدیم. هرچند اینجا از قدم زدن سبک روی ساحل خبری نبود و روی تپه ها پیش میرفتیم اما دیدن دریا از ارتفاع مثل تماشای آکواریومی بزرگ بود. دلم میخواست هیجان و ناباوریِ بودن روی این خاک را داد بزنم: بالاخره این جا هستم! روی خاک ابوموسی! پس با دوست و استادی که ایشون هم قبلاً در این دغدغه شریک بودند تماس گرفتم و خواستم حدس بزنند که من الان در کجای نقشه ایران ایستادهام! جوابی که انگار هنوز برای خودم هم باورکردنی نبود.
همینطور که ادامه میدادیم به بلندای نسبتاً مسطحی رسیدیم که منظره مسحور کنندهاش دیگه بهمون اجازه پیشروی نمیداد. عظمتی شگفتانگیز از بازی رنگ و نور در هندسه گستردهای از بینهایت! بعد از این مسحوری و مدهوشی متوجه شدیم که صخرهها اینجا تمام میشود و ناچاریم به سمت بالا برویم و از بالای صخره به پایین سرازیر شویم تا به ساحل برسیم . اما بالا رفتن از صخره یعنی رسیدن به یک سامانه ضدهوایی دیگر. شیب تند و صافی بود و اصلا مناسب رفتن با صندل نبود، همونطور که بیش میرفتم و بچه ها را هدایت میکردم، به بالای تپه و فاصله کمی از ضدهوایی رسیدم. خیلی سریع و سربه زیر به سمت پایین حرکت کردم. بچه ها هم با سختی میآمدند ولی خوشحال بودم که با عکس العملی روبرو نشدهایم.
رسیدن به صخرههای سبز و درخشان پایین تپه پایان خوبی برای این مرحله سخت بود اما همینکه شروع به ادامه مسیر کردیم از دور سربازی را دیدم که به سمت ما میآمد و البته چیزی که درمحوطه پشت سر او میدیدم کاملاً مشخص بود که اجازه ادامه نخواهیم داشت. با گفتن چند نکته امنیتی به دوستان خودم را آماده توجیه کردم. سرباز نازنین وقتی به ما رسید خیلی محترمانه گفت چرا اینجا آمدید؟ ممنوعه! من هم با عذرخواهی و اینکه مجبور شدیم و نمیدانستیم و چشم چشم گفتن سعی کردم اوضاع را کنترل کنم. گفت البته باید برگردید! حتی اجازه ندارید از مسیر داخل محوطه خارج شوید! اما از اونجایی که خودش دیده بود این مسیرسخت را با چه زحمتی پایین آمدیم لطف کرد و ما را برای خروج از مسیر ممکن هدایت و همراهی کرد. در حین خروج، یکی از دوستان که فکر میکرد میتواند سر حرف را با سرباز بازکند پرسید: شما اهل کجایی؟ و اون با لحن بسیار نظامی گفت: “من نباید با شما صحبت کنم! “
با تشکر و گرفتن آدرس برای رسیدن دوباره به ساحل که با پرچم افراشته ایران از اون فاصله قابل تشخیص بود، از سرباز مهربان تشکر کردیم و راه افتادیم . پارک ساحلی دولت در نزدیکی مناطق مسکونی بود که در ورودی آن مجسمههای رنگی دلفینها و نام ابوموسی با حروف انگلیسی نوشته شده بود.
بهجز ما چند دختر جوان و بچه هم اونجا مشغول بازی و عکاسی بودند. ما هم بعد از کمی پرسه در این محدوده به تماشای غروب خورشید نشستیم. وجود صخره بزرگی در نزدیکی ساحل در قاب غروب با ترکیب دریا و آسمان و گلولهی گداخته خورشید منظره زیبایی بهوجود میآورد. بعدها متوجه شدیم که این صخره برای خودش هویتی دارد و از جزایر کوچک صخرهای خلیج فارس در غرب ابوموسیست و به نام ابوعیسی شناخته میشود!
بعد با پرس و جو راهی بازارچهای شدیم که بهعنوان مرکز خرید اهالی بهمون معرفی شده بود، به نام بازارچه شهرک صیادان و در واقع مجموعه مغازههایی از مایحتاج روزمره مثل میوه و سبزی، سوپری و نانوایی دورتادور یک حیاط بود که باتوجه به زمان نماز مغرب بیشتر مغازهها بسته بود. مورد بعدی که باید طبق تحقیقات سراغش میرفتیم فروشگاهی به نام ستاره بود که بالاتر از رستوران و نزدیکی محل اقامتمون قرار داشت و گویا تنها جایی بود که واردکننده اجناس خارجی چینی بود و بسیار مورد توجه اهالی جزیره، بخصوص برای خرید لوازم خانگی سنگین! هرچند با درِ بستهی فروشگاهی نسبتاً خالی روبرو شدیم اما ترجیح دادیم منتظر بمانیم. دو نفر از افرادی که مثل ما منتظر بودند برامون توضیح دادند” از شانس شما مدتیست که کشتی بار نیامده وگرنه الان باید مغازه پر از جنس بود”. انتظار ما با آمدن صاحبان مغازه و خرید چند یادگاری کوچک به پایان رسید و این خاتمه گشت روز اول ما بود.
روز دوم:
گشت کامل ابوموسی
برای آشنایی با کل جزیره و از اونجاییکه امکان پیاده روی در قسمتهایی از جزیره وجود نداشت قرار شد با ماشین جزیره را دور بزنیم که با توجه به مجوزی که داشتیم این کار اشکالی نداشت.
فقط آقای زاهدی تذکر داد که: “قسمتهایی که بهتون میگم نظامی هست فیلم و عکس نگیرید.” گشتمان را از جلوی اقامتگاه در خلاف جهت ساعت شروع کردیم و از قسمتهای مسکونی و بازارچه که روز قبل از آنها عبور کرده بودیم، گلخانهای که متروک شده بود و از بیمارستان و مدرسه و مجموعه فرهنگی و آبشیرینکن گذشتیم تا رسیدیم به اسکله و بازدید از یکی از جاهایی که جز یادداشتهامون بود: سوپری یکی از هموطنان یزدی به نام آقا جلال که به داشتن اقلام خارجی خوشمزه و البته محصولات مرغوب یزدی معروف بود. شوق و ذوق ما با ورود به مغازه و شنیدن توضیح پسر آقا جلال که “آوردن خوراکیهای خارجی دیگر بهصرفه نیست” فروکش کرد و خریدن آب معدنی تنها دستاورد ما از آنجا بود. در ادامه مسیر وارد منطقه نظامی و بعد منطقه اماراتیها شدیم.
میدانستم در قسمتی از جزیره هنوز افرادی از کشور امارات ساکن هستند که این حضور به داستان نزاع بین سالهای ۱۸۸۷ و ۱۹۷۱ میلادی برمی گردد. هرچند طبق متون تاریخی مالکیت ایران بر جزایرسهگانه (ابوموسی، تنب کوچک وبزرگ) به دوران هخامنشی و حتی پیش از آن برمیگردد اما با اشغال آنها توسط بریتانیا در سال ۱۹۰۸ (بهعنوان قیم رسمی امارات) داستان دیگری شکل میگیرد. این اشغال تا سال ۱۹۷۱ ادامه مییابد و پس از بارها شکایت ایران و نهایتاً با توافق ایران و انگلیس در سال ۱۹۷۱ (۹ آذر۱۳۵۰) و ورود نیروهای ارتش ایران به این جزایر حاکمیت مجدداً به ایران برمیگردد ولی طبق یکی از بندهای این توافق حضور امارات در بخشی از ابوموسی پذیرفته میشود.[۱]
آنچه ما از این شهرک میدیدیم مخروبههایی بیش نبود و گویا خانههای مسکونی در پشت اینها قرار داشت و کامل دیده نمیشد. در این قسمت یک فرمانداری هم وجود داشت که ساکنان این قسمت برای ورود به بخش ایرانی باید از آنجا مجوز میگرفتند و البته این قانون برای ساکنان ایرانی هم برقرار بود، یعنی گرفتن مجوز از فرمانداری ایرانی جزیره. هرچند سکونت این گروه در جزیره مجاز بود اما امکان ساخت وساز جدید وجود نداشت و مخروبه هایی که ما می دیدیم نتیجه این قانون بود. شنیده بودم که عکس العمل دولت ایران در مقابل افراشتن پرچم امارات در این منطقه جدی بوده و این اجازه بطور رسمی لغو شده است. علاوه براین که امارات سعی در تشویق و تطمیع ساکنان جزیره دارد و در همین راستا در سالهای اخیر لنجی برای جابجایی روزانه آنها در نظر گرفته است و البته رعایت این سیاست از سوی ایران هم منطقی به نظر میرسید و طبق توضیحات آقای زاهدی و تجربه خودمون رفت و آمد به جزیره و خدمات پزشکی (حتی برای گردشگرهایی مثل ما) و آب و برق رایگان است و اخیرا امکان رفت و آمد برای روزهای بیشتر و معمولاً یک روز در میان بهشکل هوایی یا دریایی فراهم شده ست.
در خبرها خوانده بودم که چندی پیش سفر برادر امیر قطر به ابوموسی برای شکا ر(با پرندگان شکاری که تفریح متداول آنهاست) و انتشاری عکسی از جزیره با پرچم ایران در گوشه آن، حاشیه ساز شده بود و عکس العمل منفی امارات را بههمراه داشت.
مرتفع ترین نقطه جزیره در شمال آن با ارتفاع ۱۱۰ متر، که تقریباً در تمام مدت گشت خودنمایی میکرد، به نام کوه حلوا شناخته میشد و از دور اقامتگاه ما زیر اون به نظر میرسید. متاسفانه جز منطقه ممنوعه بود وگرنه بالا رفتن از اون و تصور چشماندازی که داشت بسیار اغواکننده بود.
بعد از طیکردن دور کامل جزیره کنار ساحل غدیر پیاده شدیم، تصمیم داشتیم تا در نقطه نسبتاً کوری که شناسایی کرده بودیم (بین دو موج گیر) آبتنی کنیم. فرصتی برای تن سپردن به آرامش و نوازش آب و نفسهای گرم خورشید.
در فاصله حدود ۲۰۰ متری ما یک پدافند ضد هوایی قرار داشت و دیوارهایی که از اونجا به بعد کشیده شده بود نشانه ای از منطقه ممنوعه بود. سودای دیدن ساحلی که هر وجبش زیبایی خاصی داشت باعث شد تا من و یکی از همسفران کم کم شروع به پیشروی کنیم! همچنانکه چشم از ساحل زیبا و دریا برنمی داشتیم و غرق زلالی آب و بازی ماهی ها و خرچنگ ها و قسمتی که کاملاً با ماسه های نقره ای پوشیده شده بود و یادآور ساحل هنگام و هرمز بود پیش میرفتیم و عکاسی می کردیم.
در همین حال و هوا متوجه شدم از جلوی ضدهوایی رد شدیم و داریم به دیوارها نزدیک میشویم. بعد هم یک نفر با لباس فرم به سمت ما میدود و اشاره می کند که برگردید . وقتی به به ما نزدیک شد گفتم چشم! ببخشید! با همون حالت نسبتاً عصبانی اسم سرباز را صدا کرد و گفت: “چرا گذاشتی بیان تا اینجا؟”
وقتی باز عذرخواهی کردم گفت: “نه خانم شما ببخشید!” ایشون باید به شما میگفتند. از این ادب و احترام شرمنده شدم و به امید اینکه دردسری برای سرباز درست نکرده باشیم برگشتیم. فکر کردیم اون بنده خدا هم بعد از ساعت ها چشم دوختن به افق داشت برای لحظاتی با ذوق زدگیهای احتمالاً به نظر اون الکی ما سرگرم میشد و از اونجا که مدتها ما در حوضه دیدش بودیم، حتما پیش خودش میگفت وجود این آدمهای سرخوش جای نگرانی ندارد.
همچنان که پیاده از ساحل به سمت خونه میرفتیم بوتیک شیک و مرتبی که فروشنده در حال نظافت اون بود توجهمون را جلب کرد که با خوشرویی پذیرای ما با اون سر و وضع از دریا برگشته شد. آقایی اصفهانی که به پیشنهاد دوستش علاوه بر مغازهای در اصفهان، ابوموسی را هم برای سرمایهگذاری انتخاب کرده بود و ظاهراً هم راضی بود. مانتوهای سنتی، زیورآلات و کیف و … اجناس مغازه شیک و متفاوتش بودند. ضمن اینکه یکی از بچهها به طور جدی مشغول خرید شده بود و با تشویق دوست خوشزبون اصفهانیمون بیشتر اوج میگرفت دو گروه شدیم تا هم فرصت کافی برای دوش گرفتن داشته باشیم و هم سفارش ناهار ویژهای-میگو پلو- که به آقا نادر عزیز داده بودیم را دریافت کنیم . ناهاری لذت بخش و خوش طعم که با ترشی انبهای خونگی و بسیار لذیذ همراه بود .
عصر را به دیدن محدوده کوچک ساحل آب شیرین کن و تماشای غروب آن اختصاص دادیم. دیدن ساحل سبز شده از خزهها در میان آسمان و دریای آبی، بازی و چرخش بچه کوسهها در نزدیکی ما که خاطره جزیره بنیفارور را زنده میکرد و تلاش برای گرفتن عکس و فیلم بسیار مفرح بود.
در دو سمت ما پایگاه ضدهوایی و سمت راست ساختمان نظامی و یک موج شکن کوچک که عدهای محلی اونجا در حال ماهیگیری و تفریح بودند بهچشم میخورد. رفتن من به سمت چپ و پیشروی تا جلوی پدافند همان و سوتهای ممتد اخطار همان !
بنابراین به سمت موجشکن تغییر مسیر دادم تا گپ و گفتی با ماهیگیرها داشته باشم و بعد به دوستانی که در حال پیشروی به سمت ساحل ماسهای زیبای جلوی ساختمان نظامی بودند ملحق شوم که دیدم یکی از نیروهای نظامی با زیرپیراهن سفید و شلوار فرم دستپاچه و عصبانی به سمت بچه ها میدود و با حرکت دست و فریاد سعی در دورکردن آنها دارد . بنده خدا وقتی با بیتفاوتی یکی ازدوستان که سرجاش ایستاده بود و سلفی میگرفت روبرو شد فریاد کشید:”من میگم منطقه ممنوعه، شما سلفی میگیری؟”
به نظر من تجربه های حسی سفر با ارزشتر و نابتر از تجربههای دیگر هست. تجربه احساسات ناشناختهای که ما را به شناختهای جدیدی از خودمون و دیگران میرساند؛ وقتی که حساسیت و جدیت کادر نظامی جزیره را میدیدم فارغ از اینکه به کدام ارگان منتسب هستند آنها را حافظان سختکوش بخشی از خاک کشورم میدیدم که آماج ادعاهای بسیاری بوده و هست. دلسوزان فرزندی جدا افتاده از مام وطن، که نسبت به آنها احساس احترام و غرور داشتم. گویا این قاطعیت آنها بهم احساس آرامش و اطمینان میبخشید. یا وقتی آرایش نظامی و آمادگی سنگین دفاعی خفته در جزیره را میدیدم از تصور لحظههایی که این سپر دفاعی فعال شود دلم میریخت. تجسم لحظههایی که سکوت و آرامش بهشتی این جا با غرش موشک و ضدهواییها شکسته شود تنم را میلرزاند. فقط آرزو میکردم جنگ و باور آن برای همیشه از این دیار رنجور دور باشد.
بالاخره وقتی مطمئن شدیم خورشید جای دیگری غیر از دریا غروب میکند برای برگشت با آقای زاهدی تماس گرفتیم. فرصت مغتنمی بود که از مجموعهی آرامگاهی که به نام شهدای گمنام بود دیدن کنیم و فاتحهای بخوانیم. گویا سال ۷۴ برای اولینبار و بصورت نمادین پیکر سه شهید گمنام به جزیره منتقل شده و در کنار دو شهید دیگر که در سال ۶۷ در آبهای خلیج فارس به شهادت رسیده بودند به خاک سپرده شده بود. در کنار آنها مقبره سه شهید مدافع حرم نیز دیده میشد.
قبل از رسیدن به خانه سری هم به بازارچه مرواریدِ جزیره زدیم که مثل بازارچه شهرک صیادان شامل اقلام ضروری، عابر بانک و البته مغازه هموطنی شمالی با محصولات شمالی بود.
نکته جالب پیگیری و سوال مکرر ما از عمو نادر در مورد ساعت و نحوه برگشتنمون بود که همواره نامعلوم بود. با وجود اینکه تقریبا تمام جزیره را دیده بودیم اما ترجیح می دادیم روز سوم هم ساعات بیشتری در جزیره بمانیم و فقط به پرواز روز بعدمان از بندر لنگه به تهران برسیم. حالا دیگه مطمئن بودم تغییر برنامه به این شکل که علاوه بر زمان کافی برای گشت جزیره به ما فرصت خوبی در بندر کنگ بخشیده بود بهترین حالت ممکن بوده و باز هم باید قدردان الهه سفر باشم!
در حالیکه هنوز اطلاع دقیقی از ساعت و نحوه برگشت نداشتیم قرار شد شب را به جمع آوری وسایل و رفتن به باغ مجاور اختصاص بدهیم. از خود عمو نادر هم خواستیم بیاید تا هم حساب و کتاب کنیم و هم بالاخره از ساعت حرکت باخبر شویم. بنابراین بساط چای و خوراکی را برداشتیم و راهی شدیم اما با دیدن وسایل داخل کپر متوجه حضور مسافر جدیدی که برای انجام کار اداری به جزیره اومده بود شدیم و نهایتاً روی یکی از تختهای باغ نشستیم.
در طول این دو روز متوجه شدیم که عمو نادر به کارگرها یا افراد غیرگردشگر هم اقامت میدهد اما جای توریستی و خانوادگی همان واحد اقامتی ما بود.
سرانجام میزبان باصفای ما از برگشت در ساعت ۱۴ و از طریق پرواز به بندرعباس خبر داد. میزبانی نازنین که علاوهبر زحماتی که بهش داده بودیم گویا دورادور هم مراقب ما بود و بارها در جاهای مختلف جزیره با شنیدن صدای موتورش متوجه حضورش در کنارمون شده بودیم! حضوری که بهقول یکی از دوستان یادآور حضور ناگهانی “رییس گجت” بود!
روز سوم:
برگشت از ابوموسی
آخرین دیدار از ساحلی که ۲۰ دقیقه پیاده با ما فاصله داشت و تپه های رمل سفید رنگ و صخرههای صورتیش تصویری منحصربهفرد بود برنامه روز آخر ما شد.
میعادگاه وداع هم همان ساحل و همان نقطه شروع روز اول بود، آب بالا اومده بود و کمتر میشد پیش رفت اما وقت مناسبی برای نشستن کنار این آکواریم زیبا و غذا ریختن برای ماهیها و هدایتشون توی قاب دوربین بود.
ریختن خردههای کیک و بیسکویت همان و آمدن گروه ماهیهای رنگی با شکلهای مختلف همان. دقایق طولانی غرقشدن در تماشای ماهیهای جورواجور و زیبا تجربه ناب و لذتبخشی بود که در جزایر دیگر کمتر فرصتش برام پیش آمده بود. حین تماشا و گاهی تلاش برای عکاسی و فیلمبرداری گونهای ماهی باریک و بلند شفاف را دیدیم که از فرصت استفاده کرد و خیلی آروم به جمع نزدیک شد و ماهی کوچکی را شکار کرد و برد!
دقایق پایانی بود که کمکم پراکنده شدیم انگار هرکس میخواست با حس و حال خودش با ساحل و جزیره خداحافظی کند. من هم در آخرین نقطه صخرهای که در دریا پیش رفته بود نشسته بودم که متوجه شدم در فاصله کمی از من لاکپشت بزرگی روی صخره لم داده ست. استتاری باورنکردنی با سنگهای کف دریا .
باوجوداینکه رعایت سکوت و اطلاع از حساسیت لاکپشتها، پس از دقایقی تکانی خورد و خیلی خیلی آروم دور شد. حرکت خرامان لاکپشت و صدای دلانگیز جریان آب، صحنه ای رویایی با آرامشی وصفنشدنی بود، صحنه ای که گویا در دنیایی غیر از این زمین پرهیاهو، پر از شتاب و ازدحام و سرشار از نگرانی و دغدغه اتفاق میافتد.
خوردن قلیه ماهی که برنامه مختص جمعههای رستوران بود و دوستان کلی برای اون برنامهریزی کرده بودن پایان بخش سفر ما بود.
طبق برنامه با آژانس هماهنگ کردیم که حدود ساعت یک و نیم فرودگاه باشیم. جالب اینکه برای این سفر بلیطی در کار نبود و ما فقط اسامی اعلام میکردیم و در لیست تیک میخورد و کارت پرواز صادر میشد. پس از انجام این مراحل متوجه شدیم پرواز به ساعت ۴ موکول شده و من که هرجایی را به ساختمان فرودگاه ترجیح میدادم به بهانه قدم زدن همراه یکی از دوستان سالن را ترک کردیم. هرچند با توجه به زمانبندی برای برگشت به موقع به فرودگاه، تلاش موذیانه من برای رسیدن به ساحل ناکام ماند و بعد از گرفتن چند عکس یادگاری با ورودی فرودگاه در کنار جستوخیز خدنگهای شیطون به سالن برگشتیم.
هواپیمای کوچک اما لوکس و جدید ما حدود ساعت ۵ پرواز کرد و ۵:۳۵ در بندرعباس نشست.
ترک ابوموسی و سرک کشیدن از پنجره و دیدن غروب آفتاب بالای سر این دلبر مهجور برام حس دوگانهای داشت، حال کسی به قله رسیده و مشعوف این فتح ناچار به ترک قله هست.
حس خاصی که فقط با زمزمه شعر زیبای اخوان قابل توصیف بود:
ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
تو را ای کهن پیر جاوید برنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
تو را ای گرانمایه، دیرینه ایران
تو را ای گرامی گهر دوست دارم
تو در اوج بودی، به معنا و صورت
من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
دگر باره برشو به اوج معانی
کهت این تازه رنگ و صور دوست دارم
جهان تا جهان است، پیروز باشی
برومند و بیدار و بهروز باشی
فائقه سلطان محمد، زمستان ۱۳۹۹
منابع:
مجله نسیم بادگیر، دوماهنامه سال دوم شماره ۶ زمستان ۱۳۹۶